این اولین ماه رمضونیه که در کنارهمسرم میگذرونم.ما به تازگی باهم عقد کردیم.
دیشب با همسرم رفتیم حرم.حدود یک ساعت از اذون گذشته بود.از پارکینگ که اومدیم بالا و وارد صحن حرم شدیم همسرم گفت:اینجا همون صحنیه که توش افطاری میدن.
فرشا هنوز پهن بود و خدام حرم وسایلا رو جمع میکردن و عده ی کمی از مردم هم هنوز در گوشه و کنار نشسته بودند.
خدا رو شکر سه ساله که منم توفیق مهمون آقا شدن رو تو ماه رمضون داشتم.میدونستم چه حال و هوای خاص و قشنگی داره.
رفتیم زیارت و وقتی دوباره برگشتیم به همون صحن,دیگه مردم همه رفته بودند.
فقط یه صحن بزرگ بود با کلی فرشای جمع شده ی قرمز رنگ...
یه لحظه گذشت...
فقط یه لحظه,به اندازه ی یه نگاه و یه لبخند و گفتن یه خوش به حالشون توی دلم...
همسرم کنار فرشا ازم یه عکس گرفت و منم از او.
امروز عصر بود که همسرم زنگ زد.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت:امروز افطاری کجا دعوتیم؟
گفتم:نمیدونم! مگه دعوتیم؟
گفت بابا"یعنی بابای من" زنگ زده و گفته امشب افطاری جایی دعوتیم ولی نگفته کجا؟!
ازم خواست خبرشو بهش بدم.
بابا که اومد قضیه رو پرسیدم.
بابا گفت:امشب میریم حرم...
با خوشحالی به همسرم زنگ زدم.با یه دنیا شور و شعف گفتم:امشب افطار,مهمون امام رضاییم.
همسرم هم خیلی خوشحال شد.
امشب سر سفره ی افطار حرم آقا,همسرم موبایلشو در آورد و عکسی رو که دیشبش گرفته بودیم به مامان و بابا نشون داد.
نگاهمون بهم دوخته شد و هر دو از شوق خندیدیم...
ممنونم ای امام رئوف...
سلام.
اینجا جایی است برای در میان گذاشتن خاطرات,احساسات,تجربیات و دل نوشته هایم با تو...
تویی که نمیشناسمت و مرا نمی شناسی اما ممکن است گاهی بعد از خواندن نوشته هایم حس کنی که انگار اینجا کسی است که از ته ته دل تو مینویسد...
و این یعنی من و تو در تجربه ی حسی,خاطره ای,یا تجربه ای مشترکیم.
و آنجا دقیقا همان جایی است که ما اگر چه در ظاهر فرسنگ ها دور از هم,اما نزدیک همیم...
بسیار خرسندم از اینکه وبلاگ نویسی را در ماه زیبا و مبارک رمضان شروع میکنم.
امیدوارم آنچه مینویسم روزی موجب رهایی ام باشد نه وبال گردنم...
از حضور گرم شما و نظریات ارزشمندتان پیشاپیش متشکرم.